عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 188
نویسنده : جاذبه وب
ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی

رودکی شاعر قرن سوم و چهارم هجری است.نام و نسبش را ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی نوشته اند. وی در اواسط قرن سوم هجری در روستای بنج Banoj از قرای رودک سمرقند به دنیا آمده است و از این رو به رودکی معروف شده است.در خردسالی حافظه ای قوی داشت و گویند در هشت سالگی قران را حفظ کرد و به شاعری پرداخت. علاوه بر آن آوازی خوش داشت و بربط می نواخت.شاعران در اشعار خود او را استاد شاعران و سلطان شاعران خوانده‌اند.شیوه شعرش سادگی معنی و روانی الفاظ بوده است و وی را حقا بایدپدر شعر فارسی و پایه گذار سبک خراسانی یا ترکستانی خواند. نخستین غزل های دل انگیز فارسی را رودکی سروده است. در اشعار او شور و شادی، وجد و ملال، زهد و اندرز، شک و یقین به هم آمیخته است. تخیل او بسیار قوی و تصویرهای شعریش بسیار گویاست.امروزه فقط حدود 550 بیت از ماخذ کهن به دست آمده است.وفات وی را به سال 329 هـ.ق نوشته اند.


در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان

از گریهٔ خونین مژه‌ام شد مرجان

القصه که: از بیم عذاب هجران

در آتش رشکم دگر از دوزخیان


*****
 

آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر

ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر

دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر

لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر


*****
                                          ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!


*****

رویت دریای حسن و لعلت مرجان

زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان

ابرو کشتی و چین پیشانی موج

گرداب بلا غبغب و چشمت توفان


*****

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی


*****
 
از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!



*****

زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده

وندر گل سرخ ارغوان پیچیده

در هر بندی هزار دل در بندش

در هر پیچی هزار جان پیچیده


*****
 
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به هزار غم پراگنده شود


*****
 
با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب

هجرانش چنینست، وصالش چونست؟



*****

تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت

بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت

اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت



*****

جایی که گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست؟



*****

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل



*****

دل سیر نگرددت ز بیدادگری

چشم آب نگرددت، چو در من نگری

این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم

با آن که ز صد هزار دشمن بتری



*****

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد



*****



تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 135
نویسنده : جاذبه وب

سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، شاعر پارسی‌گوی آذری‌زبان، در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی در روستای خشکناب در بخش قره‌چمن آذربایجان متولد شد. او تحصیلات خود را در مدرسهٔ متحده و فیوضات و متوسطهٔ تبریز و دارالفنون تهران گذراند و وارد دانشکدهٔ طب شد. سرگذشت عشق آتشین و ناکام او که به ترک تحصیل وی از رشتهٔ پزشکی در سال آخر منجر شد، مسیر زندگی او را عوض کرد و تحولات درونی او را به اوج معنوی ویژه‌ای کشانید و به اشعارش شور و حالی دیگر بخشید. وی سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگی شاعرانهٔ پربار در ۲۷ شهریور ماه ۱۳۶۷ هجری شمسی درگذشت و بنا به وصیت خود در مقبرة الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.


مادري بود و دختر و پسري


                                                        پسرك از مي محبت مست

دختر از غصه ي پدر مسلول

                                                   
                                                        پدرش تازه رفته بود از دست
 
يك شب آهسته با كنايه طبيب

                                                        گفت با مادر اين نخواهد رست !

ماه ديگر كه از  سموم خزان

                                                         برگ ها را بود به خاك نشست       

صبري اي باغبان كه برگ اميد

                                                         خواهد از شاخه ي حيات گسست

پسر اين راز را مگر دريافت

                                                          بنگر اينجا چه مايه رقت هست

صبح فردا ,  دو دست كوچك طفل

                                                          برگ ها را به شاخه ها مي بست !!!


*****


 طفل از غضب گاه به گاه مادر

                                                         باشد چه لطيف و عذر خواه مادر

مادر چو به قهر خيزدش ,  بگريزد

                                                         داني به كجا؟ هم به پناه مادر !


*****
غزل شماره 39 گل پشت و رو ندارد

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد.


تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 180
نویسنده : جاذبه وب

سیف الدین ابوالمحامد محمد فرغاني

سیف فرغانی
 

سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران عالیقدر نیمهٔ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. وی بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانه) مدتی در آذربایجان و بلاد روم و آسیای صغیر به سر برده است. به طوری که از آثار او استنباط می‌شود وی اهل تصوف و عرفان بوده و سالها به کسب کمالات معنوی و سیر و سیاحت پرداخته است. مجموعه اشعار او از غزل و فصیده و قطعه و رباعی حدود ده الی یازده هزار بیت است. وی ارادتی وافر به سعدی داشته و بین آن دو مکاتباتی نیز بوده است. این شاعر بزرگوار در سال ۷۴۹ هجری در یکی از خانقاه های آقسرا وفات یافت


ببدكردن به جاي دشمن اي دوست

اگر  چه مي تواني ناتوان باش

اگرچه نيستي زرگر چوخورشيد

چودي گرچند بي برگي خزان باش

زمعني چون صدف شو سينه پر در

وليكن همچو ماهي بي زبان باش

گر از ديو ايمني خواهي پريوار

برو از ديده مردم نهان باش

ميان مردم اگرخواهي بزرگي

رهاكن خرده گيري خرده دان باش

چو سرمه نابرهرچشمي درآيي

برو روشن چو ميل سرمه دان باش

چو  نعمت يافتي بهر  دوامش

به اخلاص اندر آن الحمدخوان باش

وليكن از طبع دون مشنو كه گويد

چوسگ برهر دري ازبهر نان باش

 

*****


من نيم شاعركه مدح كس كنم هرشاه را

ازبراي قدرنعمت پنددادم اين قدر

 خوب شركس نگفتم ازهواي طبع ونفس

مدح وذم كس نگفتم ازبراي سيم وزر

ماكه اندرپايگاه فقردستي يافتيم

گاوازمابه كه گردن فروآريم سر


*****


جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت

وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان به آسانی گرفت

گرسعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت

دست در زلفت به نادانی زدم

مار را کودک به نادانی گرفت

دوست بی‌همت نگردد ملک کس

ملک بی‌شمشیر نتوانی گرفت

حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت

بر سر بالین عشاقت به شب

خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت

گفتمت کامم بده، گفتی به طنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت

در بهای وصل اگر جان میخواهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت

اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟


غزل شماره 22


*****





تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 157
نویسنده : جاذبه وب
اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری معروف بهانوری ابیوردی و «حجّةالحق» از جملهٔ شاعران و دانشمندان ایرانی سده ۶ قمری در دوران سلجوقیان است. انوری استاد قصیده سرای شعر پارسی و آراسته به هنرهای خوش‌نویسی و موسیقی بوده‌است. او از دانش‌های ریاضیات، فلسفه و موسیقی بهره‌ور و در دستورات اخترشناسی به زبان خود مرجع بوده‌است. وجود گواه‌ها و نشانه‌هایی در شعر انوری سخن از آگاهی او از موسیقی دارد و همین امر برخی از پژوهندگان را برانگیخته تا او را موسیقی‌دانی تحصیل کرده بدانند

بیشتر، سال ۵۸۳ را سال درگذشت او می‌دانند. انوری دارای طبعی قوی بوده، در بیان معانی مشکل به صورتی روان مهارت داشت، و چیره‌دستی خود در قصیده و غزل را به اثبات رسانید. آرامگاه وی در بلخ است.
 

گفتم که به پایان رسد این درد و عنا

دستی بزند به شادمانی دل ما

دل گفت کدام صبر ما را و چه کام

ور غم سختست شادکامی ز کجا؟

*****

با آنکه دلم در غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم یارب

هجرانش چنین است وصالش چونست؟

*****

گر شرح نمی‌دهم که حالم چونست

یا از تو مرا چه درد روزافزونست

پیداست چو روز نزد هرکس که مرا

با این لب خندان چه دل پر خونست

*****

چون آتش سودای تو جز دود نداشت

مسکین دل من امید بهبود نداشت

در جستن وصل تو بسی کوشیدم

چون بخت نبود کوششم سود نداشت

*****

بر من شب هجر تو سرآید آخر

این صبح وصال تو برآید آخر

دستی که ز هجران تو بر سر دارم

از وصل به گردنت درآید آخر

*****

ای دل تو برو به نزد جانان می‌باش

ساعت ساعت منتظر جان می‌باش

ای تن تو بیا ندیم هجران می‌باش

جان می‌کن و خون می‌خور و خندان می‌باش

*****

در منزل دل غم تو می‌آید و بس

در سکنهٔ جان غم تو می‌باید و بس

تا صبح جمال فتنه‌زای تو دمید

گویی که ز شب غم تو می‌زاید و بس

*****

در هجر همی بسوزم از شرم خیال

در وصل همی بسوزم از بیم زوال

پروانهٔ شمع را همین باشد حال

در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال

*****

گفتم که نثار جان کنم گر آیی

گفتا به رخم که باد می‌پیمایی

تو زنده به جان دگران می‌باشی

از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی

*****

گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند

وز غنچه نخست هفته‌ای ناز کنند

چون دیده به دیدار جهان باز کنند

از شرم رخت ریختن آغاز کنند

*****

با آنکه غم عشق تو از من جان برد

وان جان به هزار درد بی‌درمان برد

تا دسترسی بود مرا در غم تو

انگشت به هیچ شادیی نتوان برد

*****

جانا غم تو به هر عطایی ارزد

وصلت به کشیدن بلایی ارزد

در تهمت تو اگر بریزندم خون

این تهمت تو به خون بهایی ارزد

*****

در خدمت تست عقل و هوش و جانم

گر پیش برون روم ور از پس مانم

اقبال نیم که سال وماه و شب و روز

واجب باشد که در رکابت رانم

*****

ای دل چو به غمهای جهان درمانم

از دیده سرشکهای خونین رانم

خود را چه دهم عشوه یقین می‌دانم

کاندر سر دل شود به آخر جانم

*****


تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 167
نویسنده : جاذبه وب
قابوس‌نامه:کتابی است پندی در آیین زندگی، تالیف عنصرالمعالی کیکاوس‌بن اسکندربن قابوس‌بن وشمگیربن زیار و تالیف آن به سال ۴۷۵ قمری.

استنام قابوس‌نامه از نام مؤلف که در تواریخ به‌نام قابوس دوم معروف است، گرفته‌اند. وی این کتاب را به‌نام فرزندش گیلانشاه، در ۴۴ فصل نوشته، به‌این قصد که اگر وی پس از او حکومت را حفظ کند یا به‌رتق و فتق کارهای دیگر بپردازد، بداند چگونه وظایف خود را انجام دهد، و همچنین به‌منظور تربیت فرزند، رسوم لشکرکشی، مملکت داری، آداب اجتماعی و دانش و فنون متداول را مورد بحث قرار داده‌است. روش انشای این کتاب شیوه نثر مُرسَل معمول ِ قرنهای چهارم و پنجم هجری قمری است.


`پندهاي انوشيروان2


21اگرخواهي مردمان نيكوگوي توباشند مردمان رانيكوگوباش.


22اگرخواهي كه رنج توبجاي مردمان ضايع نشود رنج مردمان بجاي

خويش ضايع مكن.


23اگرخواهي كه بي اندازه اندوهگين نباشي حسودمباش.


24درجهان فرومايه تر از آن كسي نيست كه كسي رابدو حاجت بود

 وتواند اجابت كند حاجت اوبجانياورد.


25اگرخواهي باآبروي باشي آزرم پيشه كن.


26اگرخواهي كه ستوده مردمان باشي رازخود را درنزدكسي كه

بيخرداست اظهارمكن.


27اگرخواهي كه فريفته نباشي كارناكرده راانجام شده مشمر

 

۲۸ اگر خواهی پرده تو دریده نشود پرده کسان مدر.

 

29اگرخواهي درقفاي تونخندند زيردستان را رعايت كن.


30اگرخواهي كه ازپشيماني دراز ايمن گردي از روي هوس كارمكن.


31اگرخواهي كه از زيركان باشي روي خود را در آينه كسان

 بين.يعني (خوب وبدخود رااز آنچه مردم ميگويند درياب.)


32اگرخواهي قدرتوبجاي باشدقدر مردم شناس.


33اگرخواهي برقول توكاركنند برقول خويش كاركن.


34اگرخواهي برتر از مردمان باشي فراخ نان ونمك باش.


35اگرخواهي كه ازشمار آزادان باشي طمع را در دل خويش جاي مده.


36اگر خواهي در هر دلي محبوب باشي ومردمان از تونفورنباشند

سخن برمراد مردمان گوي.


37اگرخواهي بردلت جراحتي نيفتد كه به هيچ مرهم بهترنشود

باهيچ نادان مناظره مكن.


38اگرخواهي بهترين خلق باشي هيچ چيز از خلق دريغ مدار.


39اگرخواهي انسان كامل باشي انچه به خويشتن پسندي به هيچ

مپسند.

40هركسيكه روزگار او را دانا نكند هيچ دانا را درآموزش اورنج

نبايدبردن كه رنج اوضايع شود.



تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 163
نویسنده : جاذبه وب

گاهی دلم از سن و سالم می گیرد
می خواهم کودک باشم
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشم
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنم

بیصدا رفتم

این روزها دلم از همه بیشتر برای خودم تنگ می شود
برای خودی که هنوز رویا می پروراند
برای خودی که خسته است اما دوام می آورد
این روزها دلم بیشتر برای دلم می سوزد
 
برای همه خستگی هایش

تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 149
نویسنده : جاذبه وب

«گفتا که میبوسم تو را»

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
سیمین بهبهانی


تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 138
نویسنده : جاذبه وب

تا همیشه خداحافظ ..

 نه بخاطر اینکه انتظار کشیدن را بلد نیستم ..

نه بخاطر اینکه خسته شده باشم از چشم به جاده دوختن ..

 بخاطر اینکه تو دیگر هیچوقت بر نخواهی گشت .....

باور کن هرچه نوشتم هرچه گفتم و هر چه سرودم برای این بود که بخوانی و شاید روزی بیایی اما ..

نخواندی ..

 و اگر هم خواندی فقط خندیدی به دلتنگی هایی که همیشه طعم روزهای رویایی من و تو را میداد ...

خداحافظ دخترک ... خداحافظ روزهای بارانیه پر از ابر و چتر و دلتنگی ...

خداحافظ ... برای همیشه......

ای کاش....

 

خداحافظ...

 

وقتی که خاطرم داره از تو نگاهت می پاشه

وقتی تو بغض گفتی بهم خدانگهدارت باشه

فرصت نبود بهت بگم گفتنیای دلمو

گریه نمیذاشت که بگم تنها نذار منو نرو

جاده تا آخرین نفس میون ما فاصله کاشت

انگاری واسه رفتنت تا بی نهایت پا میذاشت

رفتی واسه همیشه و همیشه تا همیشه هست

تصویر تلخ رفتنت حرمت جاده رو شکست

طعنه نمیزنم که باز دلت بگیره از دلم

حرمت این خدافظی تا جاده هست نمیشه کم

خداحافظ اگه حتی واسه گفتن یکم دیره

وصیت کرده این جاده که تا میری نمیمیره


تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 147
نویسنده : جاذبه وب

http://www.tebyan-zn.ir/images5/img/love-tebyan-photo3%20%287%29.jpg


تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 162
نویسنده : جاذبه وب
به نام خدا


شبی از شبهای پاییزدم درب گوشه ای از پله ای

گیتار بدست؛اشک ریزان ترانه ای را که
 یاد داشتم دوست میدارد؛میزدم...
دست هایم درد داشتند نمی توانستم ...
نمی توانستم مثل همیشه برای
شبهای بی کسی خودم اشک بریزم و
گیتار بزنم...
خدا را صدا میزدم...
خدا...خدا...خدا...
انگار خدا به تمام بنده هایش میگفت:
گوش دهید...
گوش دهید...
نگار من ...
 نگار من
از زمین حرفی دارد...
گوش ده لیلی نگار من...
گوش ده  ...
آنوقت بود که دلم برای لیلی نگارش تنگ شده بود
 و به خدا می گفتم
خدا ...
لیلی نگارت ؛نگار نمی خواهد ...
خدا اشک ریزان می گفت
بگذریم از او...
دگر که را می خواهی نگارکم؟...
با اشکهایی که پهنای صورتم را پوشانده بود و
گیتاری که از دستم افتادو شکست
به خدا گفتم
خدا بجز او...
بجز او که را بخواهم؟...
خدا بجز او که را دوست داشته باشم؟...
که را بخواهم؟...
که را ستایش کنم؟...
تو بگو...
تو بگو...
با گریه حرفهایم با خدا قطع شد ...
خدا که اینبار با اشکهایی زیباتر
نگارش را می نگریست و انگار
زیرلب سخنی می گفت و من
صدایش نمی شنیدم
می خواستم بشنوم ولی هرچه بیشتر گوش
فرا میدادم ؛سخن هایش ...
حرف هایش...
آرام تر می شد...
خدا...
روی حیاط خانه مان را ه می رفت و
سخن می گفت...
حیاط ما انگار گل باران شده بود ...
زیبا... زیبا...زیباتر...
از خدا پرسیدم
با خود چه می گویی؟...اینقدر آرام ؟...
انگار خدا با شوقی مملو از وجود خاک سخن می گفت
با لیلی ات ...
با لیلی ات ...
با لیلی چشم به راهت...
با لیلی ات که شب را با اشکهایی چون گریه ی ابر می گذراند...
با لیلی ات...
با لیلی ات ...
با لیلی چشم به راهت...
با لیلی ات که امشب از من...
از تو...
از ابرهای خشمگین می ترسد...
با لیلی ات که امشب در انتظار تو ...
و دستهای تو...
تنها نشسته است...
با گیتار لیلی ات ...
با دسته ی گیتار شکسته ی لیلی ات...
که می پرسد
چه کنم ؟...
چه کنم؟...
از دست لیلی نگارت ای خدا؟...
با لیلی نگارم...
با نگارم ...
با گیتارلیلی نگارم ...
سخن می گویم...
از عمق وجود اهی کشیدم...
بلند بلند خندید و گفت
نگارم فکر می کند فقط اوست که برای لیلی اش می گرید...
نگارم فکر می کند لیلی اش نمی فهمد دوست داشتن چیست...
نگارم فکر می کند لیلی اش دل ندارد سنگ دارد...
نگارم...
نگارم...
نگارم...
بلند بلند گریستم و فریاد زدم
خدا...من...نمی توانم...
خدا... من ...نمی توانم...
تو ...می توانی ... ولی ...من ... نمی توانم...
تو می خواهی... مرا ...آرام کنی...
می خواهی من...به زندگی کردن عادت کنم...
تو ...می توانی ... ولی من ... نمی توانم...
طاقت... حرف های سخت او... را ندارم...
تو داری ...من ندارم...

خدا هق هق و ناله هایم می شنید...
خدا هم خسته بود ...
خدا هم می ترسید...
از نگارش...
از لیلی نگارش...
از ابرهای خشمگین...
شاید هم از خودش...
از خودش می ترسید...
من ولی ...
فقط صدای هق هقم بود که آرامم می کرد...
بوی نفس های خدا...
بوی عطر او...
بوی عطر پیراهن او...
بوی پیراهن او از اتاقم می آمد...
آری ... به اتاق رفتم ... به اتاق زیبای خودم...
آری ...پیراهنی را که...چند سال پیش در اتاقم به جا گذاشت...
آری...پیراهن او...پیراهن زیبای او...
پیراهن سفید او... بوی خودش را می داد...
اشک هایم را جلوی پیراهن او قایم می کردم...
می ترسیدم...
می ترسیدم بگوید اشک  ریختم...
به لیلی نگار خدا بگوید اشک هایم را ...
پیراهنش را روی تخت گذاشتم و به طرف حیاط  و خدا دویدم...
   



بارانی شدید می آمد...
باران... باران... باران...
هرچه گشتم خدایم نیافتم...
خدا...خدا...خدا...
بمان با من ...بمان...
خدا...
لیلی ام رفت توهم می روی..؟
خدا...
من لیلی را با تو می خواهم...
تو را با لیلی می خواهم...
خدایا...
کجایی...؟
اشک و با ران تفاوتشان معلوم نبود...
اشک گرم و باران سرد ...
همین...
به طرف درب دویدم...
پایم به گیتار شکسته ام خورد ...
گیتارم هم گریه می کرد...
برای من...؟
یا برای خدا...؟
یا برای لیلی ام...؟
یا برای سیم ها و دسته ی شکسته اش...؟
برای که...؟
نکند توهم...؟
توهم...؟
توهم لیلی داری...؟
آخ دلم خون است قشنگم...
دلم خون است...
مرا با اشک هایم دیده ای ...
صدای اشک هایم شنیده ای ...
هق هق و ناله هایم شنیده ای...
درد ها کابوس ها دیده ای...
لیلی نخواه ...
جان لیلی ات لیلی نخواه...
تو نشو مثل من...
دل سپردن آسان ولی دل کندن دشوار است بدان...
دلم برای خودم...
برای خدا...
برای لیلی ام...
برای گیتار قدیمی ام...
برای گیتار لیلی ام ...
تنگ است...
تنگ است...
تنگ تنگ است...
نمی توانم بگویم چقدر تنگ است...
لیلی ...
لیلی...
لیلی...
چه بگویم باتو...؟
چه بگویم...؟
چه بگویم...؟
روزی آرزویم خوشبختی در کنار تو بود
و حالا...
ارزویم داشتن دست های توست...
چشم هایم...پاهایم...دست هایم ...
درد می کنند...
شانه ام... پی شانی ام... اشک هایم...
درد می کنند...
دلم برای خودم...
برای خدا...
بزای لیلی ام...
برای گیتار قدیمی ام...
برای گیتار لیلی ام...
تنگ است...
تنگ است...
تنگ تنگ است...
نمی توانم بگویم چقدر تنگ است...
91/9/6
امشب هم شبی از شبهای پاییز
دلم برای لیلی نگار خدا تنگ است
می خواهم امشب از خود خدا
جوابی بیابم...
می خواهم امشب از خود خدا
معجزه خواهم...
می خواهم خدارا با
صدایی بلند و رسا صدا بزنم
و بگویم
خدا ...خدا...
من...امشب...از خودت معجزه خواهم ...
حواسم نبود...
حواسم به هیچ چیز نبود...
صدایم بلند شدو فریاد زدم...
فریادم به گوش خدا هم رسید...
خدا گفت
نگارکم دلم برایت تنگ شده بود ...
نگارکم آخر خودت را آب می کنی...
گفتم
خدا امشب از درگاه بی کرانت
معجزه خواهم ...
معجزه ...
عشق او...
91/9/10
چه بی اندازه او را می خواهم...
چه بی اندازه...
کاش می شد او را ببینم...
کاش می شد بیاید...
کاش می شد بر روزگارم بتابد...
کاش ها و ای کاش هایم ای خدا...
چقدر زیادند...
آخ خدا...
آخ خدا...
نگار قصه ی خدا...
این بار پیر شده...
نگار زیبای خدا...
این بار پیر شده...
قصه ی نگارش ای کاش...
تمام می شد...
تمام تمام...
تمام تمام می شد...
خدا... لیلی نگارت...نگار نمی خواهد...
خدا...لیلی نگارت...نگار نمی خواهد...
قصه ی نگار پایان ده...
جان نگارت پایان ده...
خسته است نگارت...
قصه ی نگار پایان ده...
خدا گریه کنان بر روی تختم نشسته بود
سرش را در میان دستهایش
آن دست های زیبایش
گرفته بود
اشک هایش می دیدم
خودم که دیگر
اشکی برای ریختن
نداشتم...
اشک های خدا
زیبا بود وخدا را
هر لحظه زیبا تر
می کرد...
خدا گفت
نگارم...صبر کن...
تو که چند سال صبر کردی...
صبر کن...
می آید ...
می دانم...
می دانم که می آید و ...
می آید و می گوید
نگار می خواهد...
می دانم...
من خدایم...می دانم...
خدا گریه کنان بر روی تختم نشسته بود
و من و خدای نگار در عالم
لیلی نگار زیبای خدا بودیم...
که...
یک آن...
کلیدی در درب حیاط خانه مان
چرخانده شد...
صدای ضربه ی پایی به گیتارم...
گیتار شکسته ام...
و آن مرد همان لیلی بود...
همان لیلی نگار خدا...
لیلی نگار زیبای خدا...
اوهمان لیلی بود ...
لیلی نگار خدا...
که گفت
چرا اینجایی گیتار زیبای نگارلیلی خدا...؟
چرا اینجایی گیتار نگار زیبای من...؟
من که این بار اشکهایم جاری بودند و
دستان خدارا در دست هایم 
گرفته بودم و می بوسیدم...
اینقدر برای لیلی نگار خدا دلتنگ بودم
که خدا دست بر موهای روشنم می کشید و
می گفت
برو...برو...برو...
برو...به پیشواز لیلی نگارم...
اشک هایم را خدا با دست های گرمش
پاک می کرد...
و بلند بلند می خندید و می گفت
برو...برو...برو نگارکم...
دستان خدا را رها کردم و به سوی درب...
درب اتاقم دویدم...
دلم برای لیلی نگار خدا
ذره ای شده بود... ناچیز...
آخ ...چقدر زیبا شده بود...
چقدر مرد شده بود...
او همان لیلی نگار خداست...
همانی که نگار سالها
انتظارش کشید و ماند...
و ماند تنهای تنها زیر باران...
و ماند خیس خیس...
زیر باران...
برقی زد...بارانی گرفت...
من و لیلی نگار خدا...
چشم در چشم یکدیگر
فقط اشک می ریختیم...
دل او...
دل من شاید...
خیلی خوشحال بود...
دل من ...
دل او شاید...
خیلی دلتنگ بود...
برای خانه ای ...
برای کاشانه ای...
برای زندگی دوباره ای...
برای اشک ریختن های شبانه ای ...
تنگ بود...
دل او ...
دل من شاید...
برای حرف های زیبای او...
برای دستان گرم او...
برای رویای زیبای داشتن او...
تنگ بود ...
دل او ...
دل من شاید..
به عشق او و یارای دل او
زنده بود تاحالا...
دل من ...
دل او شاید....
به عشق کتاب زندگی دوباره ای...
زنده بود..
چشمانم فقط و فقط
چشمان یار می دید...
فقط چشمان زیبای نگار خدا و...
فقط چشمان زیبای لیلی نگار خدا...
وقتی نگاه هامان از هم دور شد...
تازه  فهمیدم چقدر زیبایم...
چقدر زیباست...
تازه فهمیدم چه عشقی میان ما بوده...
تازه فهمیدم چقدر
لیلی نگار خدا
نگار می خواهد...
لیلی نگار خدا
دستانم را می فشرد و مرا
ومرا به اتاقش می برد...
انگار چیز تازه ای
می خواست مرا نشان دهد...
دستان گرمش ...
را دوست داشتم...
عشق زیبای زندگی با
او را...
دوست داشتم...
او را ...
خودش را ...
لیلی نگار خدا را ...
من ...
دوست داشتم..
یک آن...
یاد خدا افتادم
دستان لیلی نگار خدا را
رها کردم و به سوی خدا
 دویدم...
این بارهم
خدایم نیافتم
با گریه و اشک و ماتم
کنار لیلی نگار خدا
ایستادم...
گوشه ای از لباسش را
می گرفتم و به صورتم می دم
این بار لیلی بود تا اشک هایم را
پاک کند...
این بار او بود تا قصه ی نگار خدا را
تمام کند...
این بار او بود...
ولی من ...
لیلی را با خدا می خواستم...
خدا را با لیلی می خواستم...
ولی ...
این بارهم ...
خدایم باز  می گردد...
شاید ...شاید...
خدا...با لیلی گیتارم
با گیتارم این بار
سخن می گوید...
شاید ...
شاید...
91/9/11 


این هم برای شما فاطمه خانوم عزیزم


به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جاذبه و آدرس webattraction.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com