عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 400
نویسنده : جاذبه وب
بند خود را ببند،نکند گول صفحات را بخوری؟
بند پوتینت را محکم ببند...
محکم تر از قبل...
این روزها عرصه جنگ نرم نیازمند
من و توست...
بنگر به خودت
رزم جامه پوشیده ای
لباس سربازان بر تن داری
مبادا یادت برود که تو سربازی
آن هم سرباز مهدی فاطمه
حواست باشد سرباز
.
نکند گول صفحات مجازیش را بخوری؟!..
حواست باشد
نکند گول خواهر و برادر گفتن های مجازیش را بخوری؟!...
مبادا سرباز بودنت را فراموش کنی
نکند سَر باز بزنی از سرباز بودنت؟! سرباز یعنی سرت را ببازی به پای
.



.
مانند سربازانی که هشت سال در مقابل دشمنشان با سلاح ایمان ایستادند...
.
این روزها زیاد آه می کشیم
زیاد نق به جان خدا میزنیم برای نرفتنمان...
چون سلاح ایمانمان می لنگد
چون سلاح ایمانمان در بین صفحات مجازی گم شده است... 

 

 


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 191
نویسنده : جاذبه وب
درود بر ظرفیت مردم مازندران
تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 193
نویسنده : جاذبه وب
معصومه چند شب پیش خوابمو دید و به مامانش اصرار کرد بهم زنگ بزنه

_معصومه: من دیشب خواب تورو دیددددددم
من: چی دیدی؟
_معصومه: ها؟
من: چی خوابمو دیدی؟
_معصومه: فکر کردم اومدی پیشم(خندش گرفت و ذوق کرد عسیس دلم)
من: باهم بازی کردیم؟
_معصومه: نه
من:(از صدای مادرش فهمیدم)رفتیم حرم؟
_معصومه: آله
من: زیارت کردیم؟(پ ن پ رفتیم عقد کنیم)
_معصومه: آله
_معصومه: چرا نمیای خونه ی ما؟
من: میام، پارسال بودم بازم میام، باشه؟(طوری گفتم پارسال انگا دو روز پیشه)
_معصومه: باشه
من: بوس بوس
_معصومه: خدّافظ
من: خدّافظ

خاله م میگفت بچه م دلش داره واست میره، از صبح یک سره لج میکنه که به داداش میثم زنگ بزن
دیشب نصفه شب پا شد من داداش میثمو خواب دیدم و ...
(واس کسایی که پستهای قبلیمو نخوندن اینکه معصومه دخترخالمه 5 سالشه، شهر دیه س، ماشالله اینقد ناناسه، بدجور عاشقمه، دلم واسش میسوزه طفلی

بای تا پست بعدی


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 184
نویسنده : جاذبه وب
بعضی دوستان عزیز

 

نمیشه وبلاگتون نظر داد

باس پست جدید بذارین تا بشه

تنکیو سو ماچ


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 110
نویسنده : جاذبه وب
چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…*زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

*

حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
– خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!…
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…*چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،
نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،
به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 215
نویسنده : جاذبه وب
آدم هایی هستند که وقتی خوشحالی،کنارت نیستند،چون حسودند..

وقتی غمگینی در آغوشت نمیگیرند،چون خوشحالند..

وقتی مشکل داری به ظاهرهمدردند،اما در واقع بی خیال تو هستند..

اما..وقتی مشکل دارند، باتو خیلی مهربانند..

این ها بدبخت ترین انسان های روی زمین هستند! که آرامش ندارند...

 پائولوکوئلیو


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 203
نویسنده : جاذبه وب


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 170
نویسنده : جاذبه وب


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 148
نویسنده : جاذبه وب


به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جاذبه و آدرس webattraction.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com